جدول جو
جدول جو

معنی مصدوم شدن - جستجوی لغت در جدول جو

مصدوم شدن
آسیب دیدن صدمه دیدن آسیب یافتن: در این زد و خورد پنج تن مصدوم شدند
فرهنگ لغت هوشیار
مصدوم شدن
آسیب دیدن، صدمه دیدن، مجروح شدن، زخمی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ تَ)
زهر خوردن. به زهر کشته شدن. (ناظم الاطباء). چیز خورانیده شدن، از اثر یک مادۀ سمی دچار قی و اسهال و سردرد و سرگیجه شدن. مسمومیت یافتن. و رجوع به مسمومیت شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ کَ دَ)
دانسته شدن و واضح و آشکارشدن و هوایدا گشتن. (ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم شد که جگر بط چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... (المعجم چ دانشگاه ص 26).
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد.
مولوی.
معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. (گلستان).
زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.
سعدی.
معلوم شد این حدیث شیرین
از منطق آن شکرفشان است.
سعدی.
تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد. (گلستان).
- معلوم کسی شدن، بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی: و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. (گلستان).
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است
معلومم شد که جمله بگذاشتنی است.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از معدوم شده
تصویر معدوم شده
نگونسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصون شدن
تصویر مصون شدن
مصون گشتن پاسته گشتن پا ساده شدن محفوظ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
نگاشته شدن، چهر پذیرفتن چهر یافتن، پنداشتته شدن صورت یافتن شکل پذیرفتن، نقاشی شدن، تصور شدن: یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک ومظنه هلاک نه لقمه ای که مصور شدی که بکام آید یا مرغی که بدام افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدم شدن
تصویر مقدم شدن
پیش افتادن پیش افتادن جلو افتادن، پیشوا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوم شدن
تصویر موسوم شدن
نشان کرده شدن، داغ نهاده شدن: (طریق خلاص و مناص از خصمان بی محابا ما را همین است که بداغ بندگی تو موسوم شویم) (مرزبان نامه . . 1317 ص 173)، شناخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندوب شدن
تصویر مندوب شدن
انتخاب شدن برای اجرای مهمی: (من بنده بدان رسالت مندوب ... شدم) (نفثه المصدور. چا. یز. 31- 30)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفهوم شدن
تصویر مفهوم شدن
چمیدن دریافتن فهمیده شدن بفهم و ادراک در شد آمدن: (شرایط آن ازین معنی که یاد کرده مفهوم میشود) (اوصاف الاشراف. 21)
فرهنگ لغت هوشیار
دانسته شدن شناخته شدن آشکار شدن دانسته شدن شناخته گردیدن: و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل بعلم عروض معلوم شد، آشکار شدن و اضح گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصروف شدن
تصویر مصروف شدن
بکار رفتن صرف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصلوب شدن
تصویر مصلوب شدن
بدار آویختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقوم شدن
تصویر مرقوم شدن
نوشته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بازگردانیده شدن، رد شدن مطرود گشتن: زان غنا و زان غنی مردود شد که ز قدرت صبرها پدرود شد، (مثنوی)، در امتحان توفیق نیافتن
فرهنگ لغت هوشیار
ز بهریدن بی بهره شدن باز داشته شدن از خیر و فایده بی نصیب شدن: و طایفه ای که فهم ایشان از ادراک علم عربیت قاصر و عاجز بود از فواید آن محروم و مایوس می شدند
فرهنگ لغت هوشیار
فرمانبردار شدن: پس حواس چیره محکوم تو شد چون خرد سالار و مخدوم تو شد، (مثنوی)، مغلوب شدن (در مناظره و غیره)، مغلوب شدن در دادگاه
فرهنگ لغت هوشیار
گزیریدن بر آن شدن تصمیمگرفتن عزم جزم کردن: مصمم شدم که این کاررا بپایان رسانم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصمم شدن
تصویر مصمم شدن
((~. شُ دَ))
عزم جزم کردن، تصمیم گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصور شدن
تصویر مصور شدن
((~. شُ دَ))
شکل پذیرفتن، نقاشی شدن، تصور شدن
فرهنگ فارسی معین
صرف شدن، به کار رفتن، مصروف گردیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تدوین یافتن، تدوین شدن، گردآوری شدن، جمع آوری شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مصونیت یافتن، مصونیت پیدا کردن، ایمن شدن، مصون گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی نصیب شدن، محروم گشتن، بی بهره ماندن، نامراد شدن
متضاد: بهره ور شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غمگین شدن، اندوهناک شدن، حزین شدن، محزون گشتن، اندوهگین شدن
متضاد: مسرور شدن، شادمان گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درک شدن، فهمیدن، حالی شدن، تفهیم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشکارشدن، واضح شدن، محقق شدن، محرز شدن، مبرهن شدن، ثابت شدن، فاش شدن
متضاد: مستورماندن، نامکشوف ماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دچار مسمومیت شدن، آلوده شدن، سمی شدن، زهرآلود شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به رحمت خدا رفتن، درگذشتن، فوت کردن، وفات یافتن، مردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ردشدن، رفوزه شدن
متضاد: قبول شدن، طرد شدن، مطرود شدن، رانده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متداول شدن، رایج شدن، ترویج یافتن، معمول شدن، باب شدن
متضاد: منسوخ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزه کار شناخته شدن، داد باختن، دادباخته شدن، محکوم گشتن، مقصر شناخته شدن، مغلوب شدن
متضاد: حاکم شدن، مقهور شدن
متضاد: پیروز شدن، مجبور شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیست شدن، نابود شدن، زوال یافتن، هلاک گشتن، محوشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اراده کردن، تصمیم گرفتن، عزم کردن، عزم جزم کردن، مصمم گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد